ارنوازارنواز، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره

داستان‌هاي عمه پسند

تولد ارنواز

از آنجایی که میلاد باسعادت ارنواز خانوم در فاصله تعطیلات کریسمس و سال نو است و همه در مسافرتند و... پدر و مادر تصمیم گرفتند که چند روزی با تاخیر تولد ارنواز را برگزار نموده تا دوستانش را هم بتوان دعوت نمود فلذا همه چیز در سکوت برگزار شد تا آنکه.... هیچ تا آنکه ارنواز صبح تولدش چشم باز می کنه و مثال کسی که خواب نما شده باشد می گوید امروز تولد منه شما باشید تعجب نمی کنید؟   پایان دفتر چهارسالگی
14 دی 1391

هدایای باباناتاله

آه ای جماعت رجل و نسوان. آیا می دانید باباناتاله بیچاره سرانجام برای ارنواز خانوم چند تا جایزه خریدند؟ نه که نمی دانید یک عدد شمشیر به سان ذوالفقار کاپیتان هوک خریدند که خانوم بباهاش دنبال بابا و مامانش در نقش اژدها میفته یک عدد خانوم مینی موس خریدند که لباسش مغناطیسی است و عوض میشه یک عدد بازی بچگی هامان را خریدند که حلقه های درون اب را باید بکنید در میله. مامانشان ابتیاع نمودند چند برچسب هم اشانتیون زیر درخت کاج به نشان دوستی به یادگار گذاشته شدندی
14 دی 1391

غذای مهد

ارنواز حاضر نبود توی مهد لب به هیچی بزنه. همیشه گرسنه می رفت و تا ساعت چهار تقریبا گرسنه برمی گشت. من و مادر و مربی های مهد همه راه ها را امتحان کردیم. اما تقریبا عقلمون به جایی نمی رسید تا اینکه از یکروز ارنواز شروع کرد به غذا خوردن. حالا نخور و کی بخور. وضع طوری شده بود که به نظر غذای بقیه را هم می خوره. یعنی مربی هاش هر وقت من و مادر را می دیدند با تعجب می گفتند که ارنواز امروز دو تا غذا خورده و... اما روش آخری که مادر به کار بست و نتیجه داد این بود که به ارنواز گفت اگه غذا بخوری، بابانوئل واسه ات جایزه میاره... پس زنده باد سانتای پیر، بابانوئل خودمون و پاپاناتاله ایتالیایی ها
14 دی 1391

رقص عروسی

پریروزا مادر ارنواز را بغل می کنه و میاردش رو مبل هال مینشونه. بعد از مدتی ارنواز همینطورکه در بحر تفکر غوطه وربوده، میگه: می دونی میخوام وقتی بزرگ شدم، ازدواج کردم، با کی برقصم؟ - نه، با کی؟ - با بابام! حالا به نظر شما، بابایی با این کله کچل و شکم گنده و با این استعداد عجیبش تو رقصیدن، انتخاب خوبیه واسه ارنواز؟
13 دی 1391

اسپایدرمن

روزگاری که من بچه بودم، شزن بود، سوپرمن بود، بتمن بود و... اما اینجوری نبود که از تو صفحه تلویزیون بیاند و ما را نجات بدهند. ته تهش موقعی که می خواستیم بخوابیم مامانمون یه شعری واسه مون می خوند که خوب یادمه: سرگذاشتم بر زمین ای زمین نازنین کس نیاید بر بالین سرم! جز آقایم علی امیرالمومنین اینکه حالا آقا امیرالمومنین بالا سر بچه کارش چیه موضوع بحث نیست ولی خب به هر حال توی اماما قوی تر از همه همین امیرالمومنین بوده که یه تنه در خیبرم می کند و احتمالا اگه ما تو خواب گیر می افتادیم به دادمون هم می رسید (اضافه کنم که حضرت عباس هم خیلی قوی بود ولی احتمالا هر شب به خواب حسین رضازاده می رفت و به ما نمی رسید) حالا این مقدمه را از بچگی خودم بهت...
13 دی 1391

اولین نمایش ارنواز

القصه ارنواز خانوم امروز در نخستین نمایش واقعی زندگیش بازی کرد و اگه بعدها بازیگر شد و یکی باهاش مصاحبه کرد و بهش گفت از کی به بازیگری علاقه مند شدید، می تونه بگه از مهدکودک! نقش ارنواز در این نمایش نقش Nonna یا همان ننه (مادربزرگ خودمان) بود که در ابتدای نمایش با همسر (یعنی بابابزرگ) و فرزند و زن یا شوهرش (یعنی مامان و بابا) و سه تا بچه شون اومدند و شوهر ارنواز خانوم درخت را مرتب کردند و همگی رفتند که بخوابند. بماند که این هفت تا بچپ در تمام مدت نخوابیدند و فقط نشسته بقیه نمایش را دنبال کردند! خلاصه بقیه قصه هم که مشخصه یعنی بابانوئل میایند و... اما از ارنواز: ۱ - اولش که شروع کرد یواشکی واسه مامان و بابا دست تکون داد ۲- وسط نمایش یعنی ...
9 دی 1391

principessa

ریکاردو (مزبی استخر ارنواز) دیگه بهش نمیگه ارنواز (یا حیدری) بهش میگه principessa یعنس پرنسس. این سری هم principessa را بغل کرد و تو آب با هم دیگه رقصیدند. نوشته شده در ۱۴ دسامبر
9 دی 1391